گربه شکاری
روزی روزگاری یک جوان روستایی بود که شکار و سواری رو خیلی دوست داشت. الحق والانصاف در هر دوتاش هم خوب بود. این جوان، یک سگ شکاری هم داشت که اون هم در شکار وارد بود.
یک روز جوان و سگ با هم به شکار رفتند. جوان، آهویی رو با تیر زخمی کرد و سگ رو به دنبال آهو فرستاد. اما سگ نتونست آهو رو بگیره و با این که آهو زخمی شده بود از دست سگ فرار کرد. برای همین هم صاحبش خیلی از دستش دلخور شد.
اون روز، وقتی جوان، خسته وکوفته به خانه رسید، رفت و یک گوشه ای برای خودش نشست. گربه خانگیش هم کنارش سرگرم بازی شد که یک دفعه یک گنجشک از پنجره داخل خانه شد و گربه تو هوا جستی زد و گنجشک رو گرفت.
جوان وقتی این چالاکی گربه رو می بینه به خودش میگه: عجب! من چرا تا الان از این گربه برای شکار استفاده نکرده بودم؟ از فردا با خودم میبرمش شکار.
فردا وقتی عازم رفتن به صحرا و شکار شد، گربه رو هم بغلش گرفت که به صحرا ببره و امتحانش بکنه. سگ از صاحبش پرسید که این گربه رو کجا میبری؟! جوان هم گفت: میخوام ببرمش صحرا و یادش بدم که برامون پرنده بگیره. سگ عاقلانه گفت که هر چیزی جای خودش رو داره. جای گربه در خانه است و جای سگ در صحرا.
به هر صورت، سوار و سگ و گربه رفتند تا به دامنهی کوهی رسیدند که پر از کبک بود. مرد جوان هم گربه رو رها کرد تا شکار کنه. اما گربه وقتی پایین اومد ترسید. چون همه جا براش غریبه بود. پس پا گذاشت به فرار و رفت بالای یک درخت. مرد جوان رفت سراغ گربه و سگ هم رفت سراغ کبک ها. شکاری گرفت و برگشت پیش صاحبش و به شکارچی گفت که بهتره به خانه برگردند، اما شکارچی نگران گربه بود. سگ گفت نگرانش نباش! درسته که از گربه، شکارچی در نمیاد اما هیچ وقت هم راه خانه رو گم نمیکنه . یک کم بعد پایین میاد و برمیگرده به خانه.