پند خرگوش

در زمان‌های قدیم، شتربانی بود که نمک‌فروشی می‌کرد، یعنی یه وقتایی می‌رفت به نمکزار و بار شترش رو پر از نمک می‌کرد و به شهر می‌برد تا بفروشه.

این بار نمک، خیلی سنگین بود و شتر از این وزنِ نمک، ناراضی! تا این که یک روز وقتی که شتربان پی کاری رفته بود و شتر رو توی دشت
تنها گذاشته بود که برای خودش بچره و علفی بخوره، خرگوشی به سراغش اومد. خرگوش از حال شتر می‌پرسه و شتر در مورد کار سختش
میگه؛ این که هر روز چقدر باید با خودش، نمک این ور و اون ور ببره. خرگوش نصیحتش می‌کنه که موقع رد شدن از رودخونه بشینه توی
آب. وقتی شتر با بار نمک توی آب بشینه، نمک‌ها تو آب، حل میشن و بارش سبک میشه.

شتر به پند خرگوش گوش کرد و وسط رودخونه نشست و بار نمکش آب شد و حسابی سبک شد. شتر توی دلش به شتربان خندید اما شتربان هم گفت یه بلایی سرت در بیارم که نفهمی از کجا خوردی!

دفعه‌ی بعد، شتربان به جای این که بار نمک به شهر ببره، پشم رو بار شتر کرد. پشم، سبکه اما شتر جان که حسابی بابت کار دیروزش کیفور بود تصمیم گرفت امروز هم همون کارو بکنه و دوباره وقتی از رودخونه رد می‌شدن وسط آب نشست. اما دیگه نتونست بلند بشه. پشم وقتی به خودش آب می‌گیره ده برابر سنگین میشه. شتر از شدت سنگینی دیگه نمی‌تونست بلند بشه اما مجبور بود. چون شتربان مجبورش کرد که بلند بشه و به هر جون کندنی بود خودشو به خونه رسوند اما اینو فهمید که نباید به حرف هرکسی گوش بده!