فال روباه
روزی روزگاری روباهی بود که مثل بیشتر روباهها زرنگ و مکار بود و چون زور زیادی نداشت که به شکار بره، بیشتر وقتها با کلک و زرنگبازی کارشو راه میانداخت. یک روز که روباه در صحرا میگشت، چشمش افتاد به یه ماهی که روی زمین افتاده بود.
روباه با خودش فکر کرد:ماهی وسط صحرا؟ این حتماً یه تله است! اما از طرفی خیلی گرسنه بود، پس باید یه راهی پیدا میکرد که ماهی رو به دست بیاره. برای همین فکر کرد که اگر این یه تله است، بهتره خودش رو توی تله نندازه، پس نقشهای کشید.
روباه به سراغ میمون که روی درختی نشسته بود، رفت و تند تند بنا کرد به شروع کرد به حرف زدن و بهش گفت که زودتر باید بیاد، چون همهی حیوانات جنگل منتظرش هستند چون اونو به جای شیر به عنوان رئیس جنگل انتخاب کردن.
روباه انقدر زبان ریخت و آسمون و ریسمون بافت که میمون باورش شد راستی راستی یک رئیس واقعیه. بعدش دوتایی راه افتادند تا به جایی برن که به گفتهی روباه، همهی حیوانات جنگل منتظر میمون بودند. همونطور که روباه و میمون میرفتند، روباه شروع کرد به داستانسرایی، که بله! من خیلی به فال گرفتن اعتقاد دارم. الان هم برای این که شما و من، هر دو مطمئن بشیم که شما واقعاً شایستهی ریاست بر حیوانات
هستید اگر تو مسیرمون یه چیز خوراکی دیدیم، به فال نیک بگیریم و اگر یک حیوان درنده دیدیم به فال بد بگیریم. قبوله؟
میمون هم قبول کرد. یک کم جلوتر به ماهی برخوردند و روباه زرنگ با خوشحالی گفت: به به! چه فال نیکی! بفرمایید! معلومه که شما واقعاً شایستهی ریاست هستید. حالا بفرمایید و این ماهی رو بگیرید که شایستهی شماست.
میمون بیچاره جلوتر رفت تا ماهی رو برداره. در نهایت، میمون در تلهای که شکارچی گذاشته بود افتاد و البته روباه و ماهی، بیرون از تله موندند!