سنگ‌پشت پرحرف

روزگاری در کنار برکه‌ای دو مرغابی و یک سنگ‌پشت زندگی می‌کردند. اونها با هم دوست بودند. یک روز متوجه شدند که آب برکه داره هی کم و کمتر میشه. مرغابی‌ها که برای زندگی‌شون به دریاچه و آب احتیاج دارند، تصمیم گرفتند که از اون جا به کنار دریاچه‌ی دیگه‌ای برن، اما وقتی این تصمیم رو به سنگ‌پشت گفتند، سنگ‌پشت خیلی ناراحت شد و شروع به گریه و زاری کرد و از دوستانش خواست تا هر طوری که شده اون رو هم با خودشون ببرند.

مرغابی‌ها با آن که دوستشان رو خیلی دوست داشتند اما به سنگ پشت گفتند که نمی‌تونیم تورو با خودمون ببریم. چون تو یک مشکل بزرگ داری.

سنگ‌پشت از مرغابی‌ها پرسید که مشکلش چیه؟ و دوستانش گفتند: مشکل تو اینه که پرگو و پرحرف هستی!

وقتی که سنگ‌پشت، ایراد دوستانش رو شنید، بهشون قول داد که موقع سفر، حرف نزنه و دهانشو ببنده. پس مرغابی‌ها هم حاضر شدند اون رو ببرند. یک چوب بزرگ آوردند و به سنگ‌پشت گفتند که ما دو سر این چوب رو می‌گیریم و تو با دهنت این چوب رو بچسب! اما یادت باشه که
نباید هیچ حرفی بزنی! دوست دارم، دوست ندارم، نداریم‌ها!

سنگ‌پشت هم گفت: چشم! پس مرغابی‌ها چوب رو به منقار گرفتند و به هوا بلند شدند.

وقتی که مرغابی‌ها همراه سنگ‌پشت بالای شهر رسیدند، مردم شهر متوجه اونها شدند. چون این وضعیت به نظرشون خیلی خنده‌دار بود، شروع به مسخره کردن سنگ‌پشت کردند. اونها سنگ‌پشت رو به همدیگه نشان می‌دادند و می‌گفتند: اینو ببین! هوس پرواز کرده!

سنگ‌پشت خیلی تلاش کرد چیزی نگه، اما خوب بالاخره پرحرفی کار دستش داد و دهانش رو باز کرد که جواب اونها رو بده که از آسمان، پایین افتاد … .