خیالباف

روزی روزگاری مرد درویش ساده‌دلی در خانه‌ای کنار خانه‌ی یک مرد بازرگان توانگر زندگی می‌کرد. مرد ثروتمند کارش خرید و فروش روغن بود و چون به همسایه‌اش علاقه داشت هر چند وقت یک‌بار که معامله‌ای انجام می‌داد، یک پیاله روغن برای درویش می‌فرستاد. درویش هم که مرد قانعی بود و مصرف زیادی نداشت، مقداری از این روغن رو استفاده می‌کرد و بقیه‌اش رو در کوزه‌ای می‌ریخت.

بالاخره یک روزی این کوزه‌ی روغن پر شد و درویش که به این کوزه احتیاجی نداشت فکر کرد که باهاش چی کار کنه.

اولش می‌خواست که این کوزه روغن رو به کسی ببخشه، اما چون هیچ کدام از همسایه‌ها احتیاجی نداشتند، بالاخره به این فکر افتاد که اون رو بفروشه. خوب حالا با پولش چه کار کنه؟ همین موقع بود که خیالبافی‌ها شروع شد. البته با یک حساب و کتاب ساده.

مرد با خودش گفت: خوب، من با پول این کوزه روغن فکر کنم بتونم پنج تا گوسفند بخرم. گوسفند هم که خرج زیادی نداره. میبرم توی
صحرا برای خودشون علف بخورن. از همون جا هم علف خشک هم برای زمستون جمع می‌کنم. گوسفندا می‌خورن و چاق و چله میشن. بعد از شش ماه، این گوسفندها دو قلو میزان و من صاحب پانزده تا گوسفند میشم.

خلاصه درویش دوباره فکر کرد و با خودش گفت: حالا سال بعد هم گوسفندام بچه‌دار میشن دیگه. اون وقت صاحب بیست تا گوسفند میشم. یک سال که بگذره میشه یه گله گوسفند. اون وقته که از شیرشون ماست و پنیر و سرشیر و خامه درست می‌کنم و می‌فروشم. تازه پشمشون رو هم می‌چینم و می‌فروشم وحتی پشگل اونها رو برای کود باغچه می‌فروشم. پول روی پول! اون وقته که یه آدم پولدار میشم.

بعدش هم معلومه که همه از خداشونه که من دامادشون بشم. بالاخره دختر یکی از اعیان رو می‌گیرم. یه زن خوب از یه خانواده‌ی خوب. بعد هم صاحب بچه میشم، چند تا بچه.

نمی‌ذارم زنم دست به سیاه وسفید بزنه. براش خدمتکار میارم. تازه یه خدمتکار میارم که فقط از بچه‌هام مراقبت کنه. البته که پسربچه‌ها شیطونن. اما من که تنبیه‌شون نمی‌کنم. اما اگه خدمتکار بخواد بچه‌ام رو تنبیه کنه، چی؟ اصلاً اجازه این کارو نمیدم. اگر یه وقتی خدمتکار، دست روی بچه‌ام بلند کنه با همین عصایی که توی دستم دارم، همچین می‌زنمش که … .

درویش خیالباف با عصای خودش، کوزه‌ی روغن رو می‌شکنه. اما راستش از یک طرف هم خوشحال میشه که همه اینها خیالات بوده! چون اگه
واقعاً همچین ضربه‌ای به سر خدمتکار می‌زد، حتماً سر اون بیچاره می‌شکست و بعد به قاضی شکایت می‌کرد و درویش بیچاره مجبور می‌شد تاوان بده …!