درخت مراد
در گذشته های دور، مرد جهانگردی که در چین گشت و گذار میکرد پاش به یک شهر دور افتاده رسید. مرد جهانگرد متوجه شد مردم هر روز کنار یک درخت میرن و توی تنهی اون، طلا و جواهر میریزن، چون فکر میکردن این درخت، آرزوها رو برآورده میکنه.
به هر صورت برای مرد جهانگرد، ماجرای این درخت، جالب شد. پس شروع کرد به پرس وجو کردن، تا این که به کاهن بزرگ درخت رسید و ازش پرسید که واقعیت ماجرا چیه؟ کاهن گفت یعنی تو باور نمیکنی که این درخت، آرزوها رو برآورده میکنه؟ مرد گفت: نه. باور نمی کنم و همین امشب درخت رو میبرم تا مردم گول نخورند.
وقتی جهانگرد، شب به سراغ درخت میره و اره رو در میاره، یه دفعه درخت به صدا در میاد و ازش میپرسه: چرا میخوای منو قطع کنی؟
مرد میگه چون باور نمیکنم درختی بتونه این کارها رو بکنه و حتماً کاسهای زیر نیم کاسه هست و تو داری مردم رو گول میزنی. اما درخت میگه که من یک درخت مردم پرستم!
درخت به جهانگرد میگه اگه دست از سرش برداره، هر روز بهش یک سکه طلا میده.
جهانگرد برمیگرده خونه و فردا صبح زود به اون جایی که درخت گفته بوده میره و یک سکه طلا پیدا میکنه.
این ماجرا هشت روز ادامه پیدا میکنه، تا روز نهم که مرد، سکهای نمیبینه. اون که این چندروز خیلی این سکههای مفت و مجانی بهش چسبیده بود، عصبانی میشه و دوباره تبر و اره برمیداره و به سراغ درخت میره. اما این بار چند تا مرد گردن کلفت میان و بهش میگن که اون فردی بیایمانه و باید هر چه زودتر شهر رو ترک کنه.
خوب اون هم از ترسش از اون شهر میره. وقتی به شهر همسایه میرسه تصمیم میگیره که پرس و جو کنه. اهالی اون شهر، مردمی خداپرست و باایمان بودند و به پیشوای مذهبیشون خیلی احترام میگذاشتند. جهانگرد هم تصمیم میگیره بره و از اون پیشوا بپرسه.
اونجاست که میفهمه کار، کار حاکم اون شهر بوده که داخل درخت، پنهان میشده و در آمد خوبی هم از این راه به دست میآورده و البته مردم به این دلیل باور میکردن که گاهی وقتها هم یه چیزهایی درست از آب در می اومده … .